من؛ چارلی چاپلین
آقایجکسون
پدرم با مردی به نام آقای جکسون» آشنا بود که رهبری یک گروه، از هنرپیشگان را به عهده داشت. گروه وی به هشت نوجوان لانکاشایر» معروف بود. پدرم میگفت با پیوستن به این گروه من خواهم توانست فرصت مناسبی برای آغاز کاریر» خویش به عنوان یک هنرپیشه به دست بیاورم و در عین حال از لحاظ مالی نیز به مادرم کمک کنم. آقای جکسون» مخارج خوراک و منزل مرا تأمین میکرد و هفتهای دو شیلینگ و نیم به مادرم میداد. مادرم ابتدا درباره پذیرفتن این پیشنهاد مردد بود، تا آنکه با آقای جکسون» و خانواده او آشنا شد و سپس موافقت کرد.
آقای جکسون» مردی تقریباً 55 ساله بود که سابقاً در لانکاشایر» به شغل معلمی مشغول بود و سه پسر و یک دختر داشت که جملگی در گروه هشت نوجوان لانکاشایر» شرکت داشتند. او یک کاتولیک متعصب بود و پس از آنکه نخستین همسرش درگذشت، درباره ازدواج مجدد خویش با فرزندانش مصلحتاندیشی کرد. همسر دومش اندکی از خودش مسنتر بود و او با غرور و مباهات برای ما تعریف میکرد که چگونه با وی ازدواج کرده است.
قضیه از این قرار بوده که آقای جکسون» در یکی از رومهها برای ازدواج آگهی میدهد و بیش از 300 نامه در پاسخ این آگهی برایش میرسد.
پس از آنکه خدا را شکر میکند که این راهنمایی چنین نتایج درخشانی داشته فقط یکی از نامهها را میگشاید و صاحب این نامه خانم جکسون» میشود.
خانم او هم سابقاً معلم بوده و از آنجا که دعای آقای جکسون مستجاب شده بود، او هم کاتولیک از آب در میآید.
خانم جکسون» از زیبایی منظر مطلقاً بهرهای نداشت و در هیچ قاموسی در سراسر جهان ممکن نبود برای او اندکی جاذبه قائل شد. تا آنجا که من به خاطر میآورم، او قیافهای کریه و استخوانی با صورتی رنگپریده داشت که بر آن چینهای متعددی نقش بسته بود. شاید سبب این امر آن بود که او برای آقای جکسون» خیلی دیر، و در واپسین سالهای حیات فرزندی به دنیا آورده بود. معذالک همسری وفادار و وظیفهشناس به شمار میرفت و با آنکه شخصاً طفل خویش را شیر میداد، برای اداره امور گروه نیز به سختی تلاش میکرد. تماشاگران، گروه هشت نوجوان لانکاشایر» را دوست داشتند و آن طور که آقای جکسون» میگفت ما نظیر دیگر بچههای تئاتر نبودیم. افتخار آقای جکسون» این بود که اعضای گروه او با رنگ و روغن صورت خود را نمیآراستند و اگر سرخ گونه بودیم، این سرخی طبیعی بود. چنانچه بعضی از ما رنگ پریده به نظر میرسیدند قبل از آن که به روی صحنه بروند، آقای جکسون» دستور می داد صورتشان را نیشگون بگیرند، و آن قدر بفشارند تا گلگون شود!
اما در لندن پس از آنکه یک شب در دو یا سه موزیک هال» نمایش میدادیم، گاهی اتفاق میافتاد که این شور و نشاط طبیعی از دست میرفت، و روی صحنه اندکی خسته و کمحوصله به نظر میآمدیم تا آنکه چشممان به آقای جکسون میافتاد که به ما نیشخند میزد و به صورت خودش اشاره میکرد. این کار او تأثیر تهیجکنندهای بر ما داشت و ناگهان قیافههای ما بر روی صحنه شکفته میشد.
وقتی ما در شهرستانها نمایش میدادیم، در هر شهر یک هفته به مدرسه میرفتیم ولی این کار در توسعه معلومات من اثر ناچیزی داشت.
در ایام کریسمس دره هیپودرم لندن نمایش موش و گربه (سیندرلا) را به صورت پانتومیم (استفاده از حرکات و بدون تکلم) بازی میکردیم.
درباره این سایت